loading...

ناهماهنگ

و من خوب میدانستم که هیچ چیز زندگی ما جز تپش های نامنظم قلبمان ،باهم، هماهنگ نیست

بازدید : 876
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

بغضم به غرورم میچربید امشب...

همه راه‌ها را نیمه تمام گذاشتم و رسیدم به تو...

دستم بی اختیار شماره ات را میگرفت و دهانم بی اختیار چرخید به "میخوام باهات حرف بزنم! فقط حرف!میشه؟"...و سکوت تو...

اتو تقصیری نداری...حق داری دنیایی داشته باشی که من تویش جایی ندارم‌..‌.

سجاده پهن میکنم وسط اتاق ...تربت حسین ع توی مشتم میگیرم و بو میکنم...بو میکنم و اشک میریزم و میدانم ...میدانم تمام داراییم همین است...

میدانم سکوتت یعنی قطع کن...میدانم یعنی حوصله ام را نداری ...میدانم سکوتت یعنی خب که چه؟

میدانم...و این بار آخر بود...

....

سجاده خیس است و قلبم هزار تا میزند...

ببخش که آرامشم را از غیر از تو میخواستم...

ببخش که تربت محبوبت خیس اشکهایم شد...ببخش که نماز را ول کردم و چشمم به تلفن خشک شد تا زنگ بزند....ببخش که هنوز منتظرم...ببخش ...

....

تو حق داری چیزی ندانی...تو حق داری دنیای خودت را داشته باشی...

و من از این که حق ندارم مزاحمت شوم بیزارم...

و من این حقوق را میدانم...و چه بد!

کاش جهلم رافع مسئولیت میشد...

بازدید : 806
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

نمیدونم ...

واقعا شاید ابجی داره درست میگه و دچار بحران ۲۲ سالگیشدم...

دغدغه شغل ودرس و خونواده و غیره...باعث شده خودمو فراموش کنم...

امروز از مامان میپرسم من کیم؟

میگه دیوونه شدی؟اول صبح؟

میگم ...نه...بگو کیم؟ویژگی‌هام چیاس؟

میگه...اما میفهمم نیستم...ینی شایدم باشم...ولی وقتی مثلا میگه دلسوز یاد این میوفتم که گربه جلو چشمام رفت زیر ماشین و من حتی پلکم نزدم...

وقتی میگه استرسی ...یاد تمام روزایی میوفتم که امتحان داشتم و هرکاری میکردم جز درس خوندن...وقتی میگه خونواده دوست یاد نگاه اخر مامان اقای محترمی‌میوفتم که میگفت چرا؟و من میگفتم چون نمیتونم این همه مسئولیت رو بپذیرم...و تامام

وقتی میگه وقت شناس یاد همه قهقهه‌هایی میوفتم که توی مجلس رودروایسی دار سر دادم و داداشا با اخم نگام کردن و چشم غره رفتن...

وقتی میگه اینا رو ...نمیدونم من خودمو گم کردم...یا منو درست نمیشناسن....

نمیدونم...از آدمای مختلف که میپرسم منو چطور شناختی یا خودشون میگن من چطوریم ،اوضاع بد تر و بدتر میشه...بچه‌های دانشگاه یه چیزی میگن که بچه‌های کلاس زبان نمیگن...بچه‌های حوزه یه چیزی میگن که خانواده نمیگن...بچه‌های باشگاه کلاااا یه جووور دیگه منو شناختن... انجمن داستان که دیگه اصن یه وضع خرابی متفاوته حرفاشون..._حالا گمون نکنید من میکروفن دست گرفتم و از همه پرسیدم من کیم؟نه...اغلب خودشون گفتن یا توی بحث پیش اومده_

دارم به خودم مشکوک میشم که نکنه من آدم هزار چهره‌‌‌ای هستم...اما هر چقدر فک میکنم میبینم همیشه یه مدل بودم...نمیدونم چه مدل اما میدونم هیچ وقت به هیچ کاری تظاهر نکردم...

پس مشکل از کجاس؟

چیه داستان؟

بازدید : 682
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 739
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

از یه جایی به بعد تو زندگی هممون دیگه اهمیتی نداره واسمون باد کنک باد کنن و شمع بچینن رو کیکمون ...تا تولدمونو جشن بگیرن ...

همین که یکی آروم زیر گوشت زمزمه کنه "تولدت مبارک ..."

برامون یه دنیا می‌ارزه ...

همین که یکی تو حول و هوش بی حواسی و بی دقتی و گیج بازی‌هات که دستات از شدت علافی تو هوا تاب میخوره ...و سرگردونی توی مشغله‌های بی ارزشت ...دستای آویزونت رو توی دستش فشار بده و بگه حواسمه‌هاااا...امسال زندگیتو انگار هزار سال زندگی کردی!حواسمه زیادی توی این جماعت دور و برت ،غریبه و تنهایی ...!حواسمه توی همه شرایط در حال جنگیدن با بغض همیشگی گیر کرده تو گلوتی‌هاااا...!حواسمه خیلی حیرونی ...!حواسمه چشمات دیگه نور همیشگی رو نداره و سرد شده...و این دیالوگهااز تمام تولدهای گنده دنیا شیش هیچ جلو زده...!

اصلا میدونی قضیه چیه؟

از یه جایی به بعد دقت که میکنی می‌بینی ...بودن ادمای زیاد توی زندگیت اهمیتی نداره ...مهم بودن آدمای با کیفیت و با معرفته ...!شده حتی یه نفر ...

وقتی اون یه نفر نباشه ...وقتی هیچ وقت نیس ...تنهایی...

بازدید : 410
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

دوباره یه پیام دیگه...

استاد سر کلاس مجازی داره اسامی‌اونایی که داستاناشون تو این هفته فرستادن و قبول شده رو میفرسته....اونایی که قبول شدن بعد از شکست کرونا میتونن تو دوره‌های رمان شرکت کنن...که نهایت منجر میشه به چاپ اولین رمان شخصیشون...

من دارم تند تند مینویسم...و نقدامو اماده میکنم واسه داستان جدید کلاس ...آیکون ضبط صدا رو نگه میدارم و حرف میزنم...

یهو استاد میگه...داری راجع به کدوم فلاش بک حرف میزنی؟فلاش بکی نیست که...

میگم همونی که...

میگه اون فلاش بکه؟؟؟

میگم نیس؟؟؟

بچه‌ها میگن نیس...بدم میاد از این دور چینا...

استاد دوباره از دوره مقدماتی شروع میکنه توضیح...و میگه خانوم باید انگار یه بخشی از دوره‌های مقدماتی رو بگذرونیا...دوباره!

میگم استاد ...نه!قاطی کردم...ببخشید!تو رو خدا منو نفرستین اونجا...

میگه باشه ...

تا هفته بعد داستانتو بفرست ...اگر اوت باشه وای به حالت...میری کنار دست بچه‌های پایه دوباره داستان روخونی میکنی...

و من مینویسم و خط میزنم...

مینویسم و نمیفرستم...

من عضو کارگاه رمان نشم ینی ...تیر خلاص!

البته امشب به جاهای خوبی رسیدم....دعام کنین!

....

دورچین؟

بادمجون دور قاب چین منظورمه...

برچسب ها
بازدید : 877
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

میپرسد؛هنوز از مریضی میترسی؟

میگویم:

دیگر فقط از خدا و آه میترسم...!

میخندد ...میگوید دیوانه شده ام!حرفهای عمیق میزنم...

میگوید لابد مادر چیز خورم کرده...

میگویم...غذاهای مادر نگو...بگو مائده بهشتی...!

دست میجنباند در هوا و نچ نچ میکندوبعد قهقهه میزند...

و من به حکمت نامم فکر میکنم...

به بریدن ...

‌‌....

و من غریبه ام!

با خودم...

با تو...

گم شده ام...

مرا پیدا کن...

بازدید : 428
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

از دستش عصبیم...کلافه ام...اما هر لحظه که به خود خودش فکر میکنم میگم‌هاااای فاطی !حواسته؟

ولی حواسم نیس...

یه دختر بچه هپلی توی قلبم گریه میکنه و پاشو میکوبه به زمین ...

زانوهای دختر بچه از بس که زمین خورده پر زخمه...

ولی بازم داره پا میکوبه روی زمین...قلبم درد میگیره!

بهونه گیر شده...

من بلد نیستم آدمش کنم...

بلد نیستم بزرگش کنم...

من بلد نیستم این دختر بچه رو اروم کنم...

مستاصلم کرده...

دلش از کسی گرفته که دنیاشه‌...

دنیاشه و دلش رو شکسته!

از وقتی صدای چرق چرق پنجره دلم بلند شد...از وقتی ترک خورد و ترک خورده توی قاب پنجره باقی موند و نریخت...یه شعر هی میاد تو سرم:

غیرتم اید شکایت از تو به هرکس

درد احبا نمیبرم به اطبا...

....

شکایت از نفس کشیدن که نمیشه کرد؟

چون نفس هست که آدم زنده اس...

حالا دو روز دنیا رو با پنجره شکسته سر کن!نمیمیری که!

بازدید : 1103
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 4:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

سلام

امیدوارم سلامت و شاد و آروم باشید...

امروز با دو مقاله دوست داشتنی خدمتتون رسیدم ...

مقاله اول که به نظرم خوندنش واسه واسه هر مرد و زن مسلمان خالی از لطف نیس...

البته اونایی که به عدالت در حقوق زنان و فقه اسلامی‌و این سری از مطالعات علاقه مند هستن بهتر باهاش ارتباط برقرار میکنن به یقین...یقین که نع...اما به ظن من دوستش خواهید داشت...

معنی قهرمانهدر کلام امام علی ع

مقاله بعدی یه کم تخصصی تر در زمینه حقوق هست و این به نظر برای هر زن و مرد مسلمان که دوست داره قانون رو با عدالت تطبیق بده تو ذهنش و به یه نکاتی در این زمینه برسه به شدت توصیه میشه ...

سهم عدالت در تفسیر قانون

باید بگم مقاله دوم کمی‌اطلاعات حقوقی برای فهم بهتر لازم داره...اما استاد کاتوزیان بزرگ به نظر من توی این مقاله که انگار از یکی از سخنرانی‌هاشون برداشت شده به شدت ساده و روان به بیان چیزهایی پرداختن که ممکنه ذهن هر حقوقدان و حقوق خوان و ادم درگیر با قانون رو یه بار به خودش مشغول کرده باشه...کاااااش تمامی‌قضات ما مجبور بودن این سری مقالات رو بخونن...شاید اینطوری خیلی از مسائل حل میشد ...

از طرفی دوست دارم اینو بگم که دکتر کاتوزیان مصداق این جمله از یه آدم بزرگ که الان یادم نیس اسمشو هستن که میگه:قواعد رو به حرفه‌‌‌ای ترین شکل ممکن یاد بگیر و بعد مثل یک هنرمند بشکنشون...ینی در حقیقت شکستن واژه مناسبی نیس ...اما از اونجایی که این جمله رو خودم به فارسی برگردوندم دقیق نمیدونم باید چه اصطلاحی استفاده کنم...شاید بهتر باشه بگم "تغییر"...!

....

در پناه خدا...

اون لا به لای زمانای روزه داری و سحر و افطار ...منو هم یاد کنین...ممنون!

بازدید : 622
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

گاهی به خودم میگم فاطمه ...بیدار شو زندگی تو رمان‌های مزخرفی که میخونی نیس یا تو شخصیت اصلی همه داستانای دوقرونیت نیستی!و چه خوب که نیس و نیستی...ولی به قول اون آهنگ که میگفت:قلب سرد منطقیم حالا خرافاتی شده...گریه‌هام و خنده‌هام دیگه باهم قاطی شده!

بعضی وقتا حس میکنم سحر شدم...سحر یه اتفاق در گذشته یا شاید در آینده!

حس میکنم زندگی افتاده رو دور تند ...همه چیز داره به شدت منو توی گردباد خودش میچرخونه و میچرخونه و میبره بالا و یهو میکوبه زمین!یهو ته دلمو خالی میکنه از میزان ارتفاع...

خوبه که من وقایع رو زیاد جدی نمیگیرم...والا الان باید از یه شکست عشقی مهلک به خودکشی میوفتادم یا برای ۵ مین و بهترین و جنتلمن ترین خواستگار مناسبی که رد شد و رد کرد و رد کردم میوفتادم به اهنگ و چرندیات...که نیوفتادم...و از صبح دارم دنبال یه خودکار میگردم بقیه این جزوه لامسبو بنویسم!ولی نمیدونم خودکارم رو کجا گذاشتم!

نه که مشکل از ایشان یا من باشه...خب دوتا ادم خوب تضمینی واسه یه زندگی خوب ندارن...!البته اگر فرض بذاریم که منم آدم خوبیم!

ولی این بار اتفاقاتی افتاد که منو به یه جهان بینی رسوند...جهان بینی اینکه شاید دوتا ادم به ظاهر خیلی شبیه هم باشن...شاید تو توی فکرت به این فکر کنی یا خدااا این چقدر آدم خوبیه...چقدر شبیه منه و شبیه من نیس.‌‌..

ولی یهو ببینی خب !نشد...!

این اتفاق تنها متن داستان بود...حاشیه‌های گسترده تری داشت...مثلا اونی که فکرشوووو نمیکردم وقتی همه فک میکردن من درآستانه ازدواج و این مزخرفاتم رفت و خودشو گم و گور کرد و‌یه حرفایی تو هوا پروند...بعضیا به یه چیزایی شک کردن که بماند!ولی خب من ۱۰۰ سااال تن به یه ازدواج فامیلی نمیدم...پس بهتره با خودش کنار بیاد...و مامانش زودتر دنبال یه آدم بگرده اینو زنش بده...و قبلش البته کتابای لامسب منو ورداره بیاره که کنکنور آسان است ولی نزدیک است...!

...

اتفاقا رو نمیشه نادیده گرفت دخترم...

اما میشه جدیشون نگرفت و از سرشون رد شد...میشه هی باهاشون ور رفت و ازشون فاجعه ساخت...

...

اما ...

یه کم خستم...نیاز دارم یه مدت گوشی رو خاموش کنم ...و برم تو خلسه درس و مشقام...خدا رو شکر مامان بابا بعد این قضیه زیاد درگیر نشدن دیگه باهام...

ولی حیف نمیشه گوشی رو خاموش کرد واسه کلاس مجازی و فلان...

خوبی دانشگاه رفتن این بود ...میتونستی گوشیتو بذاری خونه و خاموشش کنی و بری و تو شلوغی بچه‌ها و استادا گم بشی و ته کلاس واسه خودت جزوه و شعر بنویسی و موقع ناهار از دانشگاه بزنی بیرون و تو شهر گردش کنی و خودتو به یه ناهار دعوت کنی رژیمتو بشکنی و تو یه رستوران فست فود لازانیا گنده بخوری_اکه ماه رمضون نباشه_ و کسی نفهمه اصلا کجایی...اینطوری اصلا حال خستگی جواب نمیده...!تو قرنطینه با یه گوشی دستت...پس بهتره فازشو هم برندارم...

ولی تقریبا همه گروه‌ها رو گذاشتم رو حالت بی صدا و یه مدت نمیخوام با کسی حرف بزنم...

دست خودم نیس...این فلصله گرفتنه ولو به اندازه چند روز لازمه...

خدارو شکر جز رنگ زردصورت و حال نزار که میتونه اثر روزه داری هم باشه _تف به ریا_اثری از ناراحتی هیچ وقت توی صورتم پیدا نیس...ولی انگار با یه گردباد رفتم بالا و یهو کوبیده شدم زمین...

خدارو شکر هیچ چیز تغییر نکرده ..._دیگه شرایط از فوت مامان بزرگ که بدتر نیس..._

خدارو شکر دچار فقدان نیستم...خداروشکر سالمیم...خدارو شکر اردیبهشته...خدارو شکر چند وقت دیگه ۲۲ ساله میشم...خدا رو شکر کرونا کمتر شده...خدا رو شکر امتحانا ممکنه بیوفته شهریور...خدارو شکر به این نتیجه رسیدم که آزمون وکالت بدم...خدا رو شکر خیلی از فشارا از روم برداشته شده

و خدارو شکر...

‌‌‌‌....

میدونین خوبیش چیه؟

خسته هستم‌..از حرف و حرف و جنجال و بحث...ولی آرومم!واین کافیه...خستگی برطرف میشه!

....فردا روز بهتریه دخترجان!

بازدید : 707
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

بابا درست فهمیده الوند هیچ وقت واسه من کسل کننده نیس...و روح و روان خسته ام رو جلا میده...

انگار اون بالا بهتر میتونم فکر کنم...

بهتر میتونم نفس بکشم...

بهتر میتونم زندگی کنم...

کلا تو خالی از آدم بودنش حالم بهتره...

ناهماهنگ

آخه یه رخ نشون بده دلبر جان...دارم عکس میگیرم

...

اون کوه که تو مه محو شده دیگه الوند خوشگل و ناز و دلبر منه..اینجا کوهپایه‌‌‌ای ترین نقطه نزدیک به قله اس...

ینی دقیق خودم نفهمیدم چی گفتم...ولی خب...

اونجا صدای کبک و خروشان چشمه و رودخونه از زمین جدات میکنه...و میبرتت بالااااای بااااالااااا...

و من متاسفم که ملت عزیز حتی به اینجا هم رحم نکردن و آشغالاشونو رها کرده بودن و رفته بودن!حتی وقتی خودشون نیستن اثری ازشون هست!....یکی نیس بهشون بگه اون همه راهو پیاده رفتین که این منطقه بکر رو ببینین این آشغالا چیه دیگه...اه!

....

آها یه صحنه دیگه بود که تاحالا ندیده بودم...

ناهماهنگ

اون پایین شهره...که داره بارون میباره سر آدماش...نگاااااه...😍😍😍

...

حیف روزه دست و بال منو بسته بود و الا یه جوووری اب چشمه پای اون درختا زلاااال بود ومیجوشید که واویلاااااا...

....

اون بالا ادم به کوچیک بودن خودش پی میبره...و...

انقدررر سرده که ...بعضی از فاطمه‌ها سرما میخورن انگار...

البته منم نباید اونطوری میدوییدم و جیغ میزدم...هم سرم درد میکنه هم همش عطسه و سرفه دارم...ولی می‌ارزید!

....

شما هم سهیم تو خوشگلیای شهرم...🤗🤗🤗

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 33
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 637
  • بازدید سال : 1988
  • بازدید کلی : 100306
  • کدهای اختصاصی