از یه جایی به بعد تو زندگی هممون دیگه اهمیتی نداره واسمون باد کنک باد کنن و شمع بچینن رو کیکمون ...تا تولدمونو جشن بگیرن ...
همین که یکی آروم زیر گوشت زمزمه کنه "تولدت مبارک ..."
برامون یه دنیا میارزه ...
همین که یکی تو حول و هوش بی حواسی و بی دقتی و گیج بازیهات که دستات از شدت علافی تو هوا تاب میخوره ...و سرگردونی توی مشغلههای بی ارزشت ...دستای آویزونت رو توی دستش فشار بده و بگه حواسمههاااا...امسال زندگیتو انگار هزار سال زندگی کردی!حواسمه زیادی توی این جماعت دور و برت ،غریبه و تنهایی ...!حواسمه توی همه شرایط در حال جنگیدن با بغض همیشگی گیر کرده تو گلوتیهاااا...!حواسمه خیلی حیرونی ...!حواسمه چشمات دیگه نور همیشگی رو نداره و سرد شده...و این دیالوگهااز تمام تولدهای گنده دنیا شیش هیچ جلو زده...!
اصلا میدونی قضیه چیه؟
از یه جایی به بعد دقت که میکنی میبینی ...بودن ادمای زیاد توی زندگیت اهمیتی نداره ...مهم بودن آدمای با کیفیت و با معرفته ...!شده حتی یه نفر ...
وقتی اون یه نفر نباشه ...وقتی هیچ وقت نیس ...تنهایی...