گاهی به خودم میگم فاطمه ...بیدار شو زندگی تو رمانهای مزخرفی که میخونی نیس یا تو شخصیت اصلی همه داستانای دوقرونیت نیستی!و چه خوب که نیس و نیستی...ولی به قول اون آهنگ که میگفت:قلب سرد منطقیم حالا خرافاتی شده...گریههام و خندههام دیگه باهم قاطی شده!
بعضی وقتا حس میکنم سحر شدم...سحر یه اتفاق در گذشته یا شاید در آینده!
حس میکنم زندگی افتاده رو دور تند ...همه چیز داره به شدت منو توی گردباد خودش میچرخونه و میچرخونه و میبره بالا و یهو میکوبه زمین!یهو ته دلمو خالی میکنه از میزان ارتفاع...
خوبه که من وقایع رو زیاد جدی نمیگیرم...والا الان باید از یه شکست عشقی مهلک به خودکشی میوفتادم یا برای ۵ مین و بهترین و جنتلمن ترین خواستگار مناسبی که رد شد و رد کرد و رد کردم میوفتادم به اهنگ و چرندیات...که نیوفتادم...و از صبح دارم دنبال یه خودکار میگردم بقیه این جزوه لامسبو بنویسم!ولی نمیدونم خودکارم رو کجا گذاشتم!
نه که مشکل از ایشان یا من باشه...خب دوتا ادم خوب تضمینی واسه یه زندگی خوب ندارن...!البته اگر فرض بذاریم که منم آدم خوبیم!
ولی این بار اتفاقاتی افتاد که منو به یه جهان بینی رسوند...جهان بینی اینکه شاید دوتا ادم به ظاهر خیلی شبیه هم باشن...شاید تو توی فکرت به این فکر کنی یا خدااا این چقدر آدم خوبیه...چقدر شبیه منه و شبیه من نیس...
ولی یهو ببینی خب !نشد...!
این اتفاق تنها متن داستان بود...حاشیههای گسترده تری داشت...مثلا اونی که فکرشوووو نمیکردم وقتی همه فک میکردن من درآستانه ازدواج و این مزخرفاتم رفت و خودشو گم و گور کرد ویه حرفایی تو هوا پروند...بعضیا به یه چیزایی شک کردن که بماند!ولی خب من ۱۰۰ سااال تن به یه ازدواج فامیلی نمیدم...پس بهتره با خودش کنار بیاد...و مامانش زودتر دنبال یه آدم بگرده اینو زنش بده...و قبلش البته کتابای لامسب منو ورداره بیاره که کنکنور آسان است ولی نزدیک است...!
...
اتفاقا رو نمیشه نادیده گرفت دخترم...
اما میشه جدیشون نگرفت و از سرشون رد شد...میشه هی باهاشون ور رفت و ازشون فاجعه ساخت...
...
اما ...
یه کم خستم...نیاز دارم یه مدت گوشی رو خاموش کنم ...و برم تو خلسه درس و مشقام...خدا رو شکر مامان بابا بعد این قضیه زیاد درگیر نشدن دیگه باهام...
ولی حیف نمیشه گوشی رو خاموش کرد واسه کلاس مجازی و فلان...
خوبی دانشگاه رفتن این بود ...میتونستی گوشیتو بذاری خونه و خاموشش کنی و بری و تو شلوغی بچهها و استادا گم بشی و ته کلاس واسه خودت جزوه و شعر بنویسی و موقع ناهار از دانشگاه بزنی بیرون و تو شهر گردش کنی و خودتو به یه ناهار دعوت کنی رژیمتو بشکنی و تو یه رستوران فست فود لازانیا گنده بخوری_اکه ماه رمضون نباشه_ و کسی نفهمه اصلا کجایی...اینطوری اصلا حال خستگی جواب نمیده...!تو قرنطینه با یه گوشی دستت...پس بهتره فازشو هم برندارم...
ولی تقریبا همه گروهها رو گذاشتم رو حالت بی صدا و یه مدت نمیخوام با کسی حرف بزنم...
دست خودم نیس...این فلصله گرفتنه ولو به اندازه چند روز لازمه...
خدارو شکر جز رنگ زردصورت و حال نزار که میتونه اثر روزه داری هم باشه _تف به ریا_اثری از ناراحتی هیچ وقت توی صورتم پیدا نیس...ولی انگار با یه گردباد رفتم بالا و یهو کوبیده شدم زمین...
خدارو شکر هیچ چیز تغییر نکرده ..._دیگه شرایط از فوت مامان بزرگ که بدتر نیس..._
خدارو شکر دچار فقدان نیستم...خداروشکر سالمیم...خدارو شکر اردیبهشته...خدارو شکر چند وقت دیگه ۲۲ ساله میشم...خدا رو شکر کرونا کمتر شده...خدا رو شکر امتحانا ممکنه بیوفته شهریور...خدارو شکر به این نتیجه رسیدم که آزمون وکالت بدم...خدا رو شکر خیلی از فشارا از روم برداشته شده
و خدارو شکر...
....
میدونین خوبیش چیه؟
خسته هستم..از حرف و حرف و جنجال و بحث...ولی آرومم!واین کافیه...خستگی برطرف میشه!
....فردا روز بهتریه دخترجان!