loading...

ناهماهنگ

و من خوب میدانستم که هیچ چیز زندگی ما جز تپش های نامنظم قلبمان ،باهم، هماهنگ نیست

بازدید : 533
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 4:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

دم افطاری با داداش رفتیم نونوایی...از اونور هم یه چرخی بخوریم و بیایم...رفت یه محله دیگه نون بخره...

من تو ماشین بودم...دیدم اومد زد به شیشه که بیا...و رفت وایساد تو صف

 ...صف یکی‌‌‌ای ..‌.از صف دوتایی خلوت تر بود...

رفتم...

جاشو داد به من...خودش وایساد پشت سر من...

هردومونم ماسک داشتیم ...والا خیلی شبیهیم و تو اولین نگاه همه متوجه میشن ما خواهر برادریم ..ماشاالله

خلاصه ...

دوتا دستشو گذاشت رو شونه من و وایساد...کله اش رو اورد پشت گوش من یه چیزی گفت من خندیدم...نمیشه بگم چی چون این بشر یه کم بی تربیته!و وقتی باهاش اشتی کنی بی تربیت تر هم میشه‌....

یهو یه آقائه تو صف دوتایی گفت الله اکبررررر...آبروی دین افتاده دست اینا...من خب چادریم وفهمیدم منظورشو...ولی چیزی نگفتم...آقائه همینطوری زیر لب میگفت مشکل از پسراس...والا این دخترای بدبخت...فلان...

خلاصه داداش اقائه رو کشید کنار بهش گفت مرسی از اینکه حواست به آبروی ناموس مردمه حاجی...ولی ما خواهر برادریم...اگر میخواید میتونین کارت شناسایی هم نگا کنین...ها؟

آقائه تسبیح میچرخوند...یه لحظه نگامون کرد و از صف زد بیرون و رفت...

....

خدایی بس کنین سرک کشیدن تو زندگی مردمو‌...

گناه دارن ملت...

 

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 88
  • بازدید کننده امروز : 54
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 89
  • بازدید ماه : 692
  • بازدید سال : 2043
  • بازدید کلی : 100361
  • کدهای اختصاصی