این سحر اخرین سحریه که تاصبح بیدار میشینم ...
این صبح که تموم بشه دیگه کی میدونه سال بعد فاطمهای هست که تا صبح هی برات بنویسه و هی باهات حرف بزنه و از بس تند تند بنویسه که خودکار از دستش پرت شه بره یه گوشه...؟یا نیست ...
کی میدونه سال بعد چی میشه؟
امسال که فقط ازت یه چیز خواستم و این از دیوونگی خودم بود...خدایا امشب به جای همه شبایی که از سرحماقت و جهان و مغز کوچیک خودم فقط ازت یه چیز خواستم همه چیزایی که نخواستمو میخوام...انقدر زیاد ...که فقط خودت از پسش بربیای...فقط خودت و نه هیچ کس دیگهای تو این عالم...
خدایا ازت امشب خیلی چیزا میخوام...امشب میخوام کوله ام رو یه جوری ببندم که اگه سال بعدی واسم درکار نبود ...خیالم راحت باشه...شده یه کم!
...
خدایا ...
من باورت دارم...
خدایا
من دوستت دارم...
خدایا...
ممنون که اجازه دادی چند روزی حواسم بهت جمع تر بشه...
خدایا
منو به خاطر همه وقتایی که حواسم به نگاهت نیس ببخش...
خدایا...
میدونی که من فقط تو رو دارم...حتی اگه یه وقتایی یادم بره...!
خدایا...
گریههایی که دلیلش تو باشی رو از همه خندههام بیشتر دوست دارم...