loading...

ناهماهنگ

و من خوب میدانستم که هیچ چیز زندگی ما جز تپش های نامنظم قلبمان ،باهم، هماهنگ نیست

بازدید : 362
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 5:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

دستش رو آورد بالا...

محکم...و با قدرت...

نزدیک صورتم ...

تو خودم جمع شده بودم...

واکنش طبیعی هر کسی به ضربه‌‌‌ای که نزدیکه...

چشمامو رو هم فشااار دادم...تا نبینم...

دیدم گرمای دستاش هست...روی گونه ام...اما ضربه‌‌‌ای ...نبود!

چشم که باز کردم اشکام ریخت...تقصیر من بود .اما نه اونطور که همه فکر میکردن ...اون موقع بلد نبودم عین ادم حرف بزنم!به جاش یه رو داشتم که سنگ پای قزوین جلوش لنگ مینداخت و..یه عداوت همیشگی باعث این اتفاق شده بود و من همیشه محکوم بودم! به خاطر حرفایی که از فیلترینگ مغزم رد نمیشد!

ضربه‌‌‌ای در کار نبود..‌دستاش نیم سانتی متری صورتم مشت شده بود...

پلکاشو فشار میداد ...وقتی چشماشو باز کرد دیدم مویرگای چشمشو که به خون نشسته ...

گفتم ...تقصیر من...نبود!منو نزن!

دستشو انداخت پایین ...برگشت و گفت فاطمه‌ها رو سیلی نمیزنن...!

اسمتو گذاشتم فاطمه که صورتت حتی واسه دستای خودم حرمت داشته باشه...

گفتم بابا من بی تقصیرم!من دروغ نگفتم...من خواستم ...دستشو اورد بالا گفت میدونم...!بسه...فعلا برو...بعدا بیا!

....

تقصیر خودم بود...اون شب!مامان گفت نباید انقدر بی ادبانه راجع به کسی که نباید حرف میزدم...اما عصبانیت اجازه نداد...

اما یه چیزی رو فهمیدم...باباها...عاشق ترین و دلبر ترینن...خدا نگهشون داره واسمون...

...اونایی که رفتنو هم روحشونو شاد کنه..

ماشاءالله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم

....

اینکه این عنوان رو انتخاب کردم...

به خاطر اینه که ...

فک میکنم...

بابا از اون یل‌هاییه که هیچ وقت فرار نکرد...بابا یه سربازه که همیشه جنگیده...مثل خیلی از باباهای دیگه ...و برعکس خیلی از باباهای دیگه!

همین😏

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 605
  • بازدید سال : 1956
  • بازدید کلی : 100274
  • کدهای اختصاصی