از دستش عصبیم...کلافه ام...اما هر لحظه که به خود خودش فکر میکنم میگمهاااای فاطی !حواسته؟
ولی حواسم نیس...
یه دختر بچه هپلی توی قلبم گریه میکنه و پاشو میکوبه به زمین ...
زانوهای دختر بچه از بس که زمین خورده پر زخمه...
ولی بازم داره پا میکوبه روی زمین...قلبم درد میگیره!
بهونه گیر شده...
من بلد نیستم آدمش کنم...
بلد نیستم بزرگش کنم...
من بلد نیستم این دختر بچه رو اروم کنم...
مستاصلم کرده...
دلش از کسی گرفته که دنیاشه...
دنیاشه و دلش رو شکسته!
از وقتی صدای چرق چرق پنجره دلم بلند شد...از وقتی ترک خورد و ترک خورده توی قاب پنجره باقی موند و نریخت...یه شعر هی میاد تو سرم:
غیرتم اید شکایت از تو به هرکس
درد احبا نمیبرم به اطبا...
....
شکایت از نفس کشیدن که نمیشه کرد؟
چون نفس هست که آدم زنده اس...
حالا دو روز دنیا رو با پنجره شکسته سر کن!نمیمیری که!