loading...

ناهماهنگ

و من خوب میدانستم که هیچ چیز زندگی ما جز تپش های نامنظم قلبمان ،باهم، هماهنگ نیست

بازدید : 697
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ناهماهنگ

از صبح همه میز نیمکتا رو چیدیم دور تا دور کلاس...

آخرین عیدی بود که قرار بود توی مدرسه جشنش بگیریم...

تریبون معلم رو کشیدیم گوشه کلاس و یه میز از دفتر اوردیم و گذاشتیم وسط کلاس...یکی قرار بود کیک بیاره و یکی دیگه آش رشته...یکی بادکنک و یکی تنقلات و لواشک ...نگید زیاده ...ما تا ۶ بعد از ظهر تو مدرسه بودیم...

۲۴...۵ اسفند بود و بچه‌های سال پایینی دیگه تعطیل کرده بودن...

و ما اون روز میتونستیم لباس فرم مدرسه رو نپوشیم...این خودش تهههههه خوشی بود...حالا بماند که به خاطر دبیرای مرد و خدمه‌ی مرد مجبور بودیم همه لباسای پوشیده بپوشیم و من خودم به شخصه فقط به جای شلوار کردی‌های مدرسه یه شلوار جین پوشیدم و بقیه فرم مدرسه رو حفظ کردم...

معلم اجتماعی اومد سر کلاسو روی یکی از نیمکتا نشست و ما بهش پفک و آلوچه تعارف کردیم...و اون چشمش پر اشک شد که شما بهترین پیشی‌هایی بودین که تا به حال داشتم...

معلم گفت بچه‌ها درسا و تستا‌...همه گفتیم نهههههه...گفت پ چی کنیم؟

بچه‌ها گفتن حاجی خیلی خوب میخونه...حاجی واسمون کوچه لر رو بخون...و من ...اصلا حال و حوصله کوچه لر نداشتم...شعر طوفان حادثات رهی رو خوندم...اونم چون بعضی جاهاش رو کامل حفظ نبودم پس و پیش...

تا ساعت ۶ تو مدرسه بودیم و جز معلم ریاضی که یه اقای بداخلاق و عصبی بود بقیه معلما هیچ درس ندادن...!

امروز که دلم بدجور گرفته بود یکی از بچه‌ها پیام داد حاجی ؟ اون شعری که تو مدرسه خوندی ؟مال کی بود؟گفتم کدوم؟گفت اون روز آخر عیدی!روز توی این عکس!یه عکس فرستاد و کبابم کرد!...گفتم رهی...گفت خیلی شعر خوبی بود!با اینکه یادم نیس چی بود...

خیلی خوبه که تو خاطره بعضیا بمونی...

خیلیییییییی...!

حتی با یه شعر ‌...حتی با یه عکس ...

....

دبیرستان با همه حرص و جوشاش...

از دانشگاه خیلییییییی بهتر بود...!

گاهی به خودم میگم:

کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم...!

+خودتون با این پست یه کوچه لر پلی کنین تو دهان یا ذهن مبارک...

اینم شعر :

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی‌رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره بدامان نداشته است

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 58
  • بازدید کننده امروز : 35
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 662
  • بازدید سال : 2013
  • بازدید کلی : 100331
  • کدهای اختصاصی